محل تبلیغات شما



نشستم عُمرم و یک کاسه کردم
شبی که توی ذهنم می پریدی
تورو دیدم که با دَسّای نازت
گُلای خستگی مو می رسیدی

دَرو دیوار دارن تصویر میدن
تَرکهایی که تا پایین خزیده
مثه قلبم که وقتی چشماتو دید
صداش افتاده و نبضش پریده

همش حس میکنم هستی کنارم
داری تو گوش من آواز میگی
رَپ و دوست داری وبا شوخی گفتم:
چرا با لهجه ی شیراز میگی؟

می خوام وقتی که گاهی خسته میشم
بگی "دوسّم داری". تنها نذارم
نگو تکراریه میخوام!!، می دونی ؟
دلم آروم میشه ،دارو ندارم!

می خوام تعریف کنم، دَسِّ خودم نیس!
برام خورشیدی امّا خیلی دوری
مِثه الماسی که نادر اُورده
سزاواری بگم: "دریای نور"ی

برام فرقی نداره چی چیکارس
کجا جنگه کی اصلن سیره سیره!
تو وقتی که نباشی کُّل دنیا
می خوام آشفته شه آتیش بگیره

داره فصل دلم پاییزی می شه
چشام بارونیه بی حال و سردم
یه وقتایی میگم : تَرْکَم کنی تو
کجاهااا دنبالت باید بگردم

تَموم حرف من یک کوه درده
اگه بهمن بگیره حس برفام
کسی طاقت نداره غُصه هامو
آخه هی می شکنه بُغضای حرفام

بذار راحت بگم تنهایی بی تو
یه کابوسه یه شعر بی جوابه
مثه اینکه بخوای آواز بخونی
ولی دور گلوت حس طنابه

علی اکبر سلطانی
    ─┅═ঊঈ❁❤️❁ঊঈ═┅─


من که بی تاب ترین شمع شب تار توام
دل و دین باخته ی چشم صدف وار توام

با " کلاف " آمده ام ؛ بر سر بازار دلت
دوست دارم که بدانند خریدار توام

خواب دیدم که در آغوش چمن هایی و من
غنچه ای واشده در دامن گلدار توام

نوبت خوردن فنجان نگاهت که رسید
داغ روی لبی از قهوه ی قاجار توام

گرچه دوری زمن و قسمت مان فاصله هاست
در دلم هستی و در "حسرت دیدار توام"

خواستی کوه تو باشم ؛ همه ی عمر ولی
من ترک خورده ترین سینه ی دیوار توام

  علی اکبر سلطانی

    ─┅═ঊঈ❁❤️❁ঊঈ═┅─



دردی که دارم می کشم درهر شب و روز
از زخم خنجرهای دنیای دغل بود
هر جا که دل وابسته تر می شد ، نگاهم
مغلوب باران های تند و بی محل بود

چوب فلک افتاده بر دستان تقدیر
عمری مرا میزد ، بفهمم فرصتی نیست
دیدم فرو می ریخت ؛ کوه سن و سالم
گفتم : که پای عشق باشد حسرتی نیست

ازروی" بام زندگی " تشت دل افتاد
دربند رسوایی شدم با بیقراری
گفتم : خلیلم باش امّا تو هنوزم
نمرودی و دل را به آتش می سپاری

می ترسم از کوچ ات ولی انگار باید
ییلاق و قشلاق تو را از سر بگیرم
مانند رود خشکسالی می شوم که
در آرزوی بارشی باید بمیرم !

علی اکبر سلطانی

ای عشق ! در تجلی رویای من بسوز
ققنوس جان ! به حکم مداوای من بسوز

بی پرده باش ، باز کن آغوش خسته را
با کوله باری از غم فردای من بسوز

با دیدن خزان پریشان عمر من
گاهی به یاد فصل تماشای من بسوز

وقتی بیا که لهجه ی باران گرفته ای
بگذر، از آتش هجران و جای من بسوز

با میل خویش ظرف دلم را شکسته ام
پس بی بهانه در تب لیلای من بسوز

شمعم ولی ، به دور خودم پیله بسته ام
پروانه باش ، پای مدارای من بسوز !



علی اکبر سلطانی
===༺

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

برشی از یک روزمره کاردرمانی و گفتاردرمانی شیراز قصرالدشت